ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
 
    شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
 
    ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
 
    این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
 
    و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
 
    تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
 
    در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
 
    خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
 
    وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى