ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
 
    شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
 
    ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
 
    وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
 
    تو قرآن خواندی و او همزمان زد
زبانم لال هی زخم زبان زد
 
    عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا و فَضَّلنا بِحَمدِه
 
    خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
 
    عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
 
    برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
 
    مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
 
    گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
 
    هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
 
    پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
 
    وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى
 
    ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست