میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
 
    تیغ از تو طراوت جوانی میخواست
خاک از تو شکوه آسمانی میخواست
 
    آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
 
    نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
 
    وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
 
    ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
 
    شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
 
    ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
 
    آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
 
    کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
 
    وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى