رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد