رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
 
    سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
 
    در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
 
    امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
 
    با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
 
    به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
 
    من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده