او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست