رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری