رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده