بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری