بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری