کسی از شعر، از توصیف از اندیشه آن سوتر
کسی از دیگران برتر کسی دیگرتر از دیگر
 
    انتقامش را گرفت اینگونه با اعجازِ آه
آهِ او شد خطبۀ او، روز دشمن شد سیاه
 
    از جهانی که پر از تیرگی ما و من است
میگریزم به هوایی که پر از زیستن است
 
    فلق در سینهاش آتشفشان صبحگاهی داشت
که خونآلوده پیغام از کبوترهای چاهی داشت
 
    عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
 
    در لغت معنی شبح یعنی
سایهای در خیال میآید
 
    سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
 
    نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
 
    حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
 
    بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
 
    گفتم از کوه بگویم قدمم میلرزد
از تو دم میزنم اما قلمم میلرزد
 
    میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
 
    این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
 
    دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
 
    به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
 
    باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
 
    حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
 
    وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد