یک بار رسید و بار دیگر نرسید
پرواز چنین به بام باور نرسید
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
اگرچه باغِ پر از لالۀ تو پرپر شد
زمین برای همیشه، شهیدپرور شد
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده