بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
شبی که مطلع مهر از، طلوع زینب بود
فروغ روز نشسته، به دامن شب بود
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود