سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده