جز تو ای کشتۀ بیسر که سراپا همه جانی
کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی
 
    کسی از شعر، از توصیف از اندیشه آن سوتر
کسی از دیگران برتر کسی دیگرتر از دیگر
 
    انتقامش را گرفت اینگونه با اعجازِ آه
آهِ او شد خطبۀ او، روز دشمن شد سیاه
 
    از جهانی که پر از تیرگی ما و من است
میگریزم به هوایی که پر از زیستن است
 
    فلق در سینهاش آتشفشان صبحگاهی داشت
که خونآلوده پیغام از کبوترهای چاهی داشت
 
    ای که به عشقت اسیر، خیلِ بنیآدماند!
سوختگان غمت، با غم دل خُرّماند
 
    در لغت معنی شبح یعنی
سایهای در خیال میآید
 
    سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
 
    نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
 
    بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
 
    حمد سزاوارِ آن خدای توانا
کآمده حمدش ورای مُدرِک دانا
 
    گفتم از کوه بگویم قدمم میلرزد
از تو دم میزنم اما قلمم میلرزد
 
    میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
 
    این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
 
    قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست...
 
    زندهٔ جاوید کیست؟ کشتهٔ شمشیر دوست
کآب حیات قلوب در دم شمشیر اوست
 
    باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده