تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
 
    با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
 
    او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
 
    ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
 
    چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
 
    با کعبه وداع آخرین بود و حسین
چون اهل حرم، کعبه غمین بود و حسین
 
    با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
 
    بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست