در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
 
    مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
 
    کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
 
    فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
 
    بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
 
    دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
 
    هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
 
    گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
 
    زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
 
    دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم
 
    ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو