بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
 
    چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
 
    و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
 
    این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
 
    زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
 
    جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
 
    یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
 
    خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد