بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
 
    چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
 
    وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
 
    تو قرآن خواندی و او همزمان زد
زبانم لال هی زخم زبان زد
 
    عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا و فَضَّلنا بِحَمدِه
 
    خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
 
    عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
 
    برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
 
    این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
 
    خدایا تویی بنده را دستگیر 
بوَد بنده را از خدا، ناگزیر
 
    خدایا جهانپادشایی تو راست 
ز ما خدمت آید، خدایی تو راست
 
    ای جهان دیده بود خویش از تو 
هیچ بودی نبوده پیش از تو
 
    ای نام تو بهترین سرآغاز 
بینام تو نامه کی کنم باز؟
 
    تویی کاوّل ز خاکم آفریدی 
به فضلم زآفرینش برگزیدی
 
    به نام آنکه هستی نام از او یافت 
فلک جنبش، زمین آرام از او یافت
 
    بسم الله الرحمن الرحیم 
هست کلید در گنج حکیم 
 
    ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده...
 
    جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
 
    یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
 
    خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد