بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد