در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
 
    سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
 
    در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
 
    کو خیمۀ تو؟ پلاک تو؟ کو تَنِ تو؟
کو سیمای خدایی و روشنِ تو؟
 
    غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید
 
    که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
 
    آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
 
    اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامۀ توست
غریب شهری و زخمت شناسنامۀ توست
 
    از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
 
    پر طاووس فتادهست به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچکسان؟
 
    زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
 
    به بام بر شدهام از سپیدۀ تو بگویم
اذان به وقت گلوی بریدۀ تو بگویم
 
    بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
 
    دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
 
    بهار، سفرۀ سبزیست از سیادت تو
شب تولّد هستیست یا ولادت تو؟
 
    این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
 
    دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم