مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
 
    در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
 
    قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
 
    بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
 
    دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
 
    کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
 
    دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم
 
    جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده