در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
 
    تویی که نام تو در صدر سربلندان است
هنوز بر سر نی چهرۀ تو خندان است
 
    وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
 
    تو قرآن خواندی و او همزمان زد
زبانم لال هی زخم زبان زد
 
    عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا و فَضَّلنا بِحَمدِه
 
    خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
 
    عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
 
    برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
 
    به تعداد نفوس خلق اگر سوی خدا راه است
همانقدر انتخاب راه دشوار است و دلخواه است
 
    بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
 
    دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
 
    دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم