این روزها که میگذرد، غرق حسرتم
مثل قنوتهای بدون اجابتم!
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
در آن نگاه عطشدیده روضه جریان داشت
تمام عمر اگر گریه گریه باران داشت
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
خراب جرعهای از تشنگی سبوی من است
که بیقرارِ شبیهت شدن گلوی من است
هلا! در این کران فقط به حُر، امان نمیرسد
که در کنار او به هیچکس زیان نمیرسد
«والفجر»: سر حسین یک روز به نی...
«والعصر»: نمیرسند این قوم به ری...
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم