فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
کم نیست گل محمدی در باغش
گلهای بهشتند همه مشتاقش
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
چون که در قبلهگه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
این روزها که میگذرد، غرق حسرتم
مثل قنوتهای بدون اجابتم!
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
در آن نگاه عطشدیده روضه جریان داشت
تمام عمر اگر گریه گریه باران داشت
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
خراب جرعهای از تشنگی سبوی من است
که بیقرارِ شبیهت شدن گلوی من است
هلا! در این کران فقط به حُر، امان نمیرسد
که در کنار او به هیچکس زیان نمیرسد
«والفجر»: سر حسین یک روز به نی...
«والعصر»: نمیرسند این قوم به ری...
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
برپا شدهست در دل من خیمهٔ غمی
جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی!