زانروز که سوخت از عطش کام حسین
گوش دل عالم است و پیغام حسین
نمیدانم تو را در ابر دیدم یا كجا دیدم
به هر جایی كه رو كردم، فقط روی تو را دیدم...
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
هيچ موجى از شكست شوق من آگاه نيست
در كنار ساحلم امّا به دريا راه نيست
پیراهنت از بهار عطرآگینتر
داغت ز تمام داغها سنگینتر
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
وقتی که با عشق و عطش یاد خدا کردی
احرام حج بستی و عزم کربلا کردی
چشم خود را باز کردم ابتدا گفتم حسین
با زبانِ اشکهای بیصدا گفتم حسین
«چه کربلاست! که عالم به هوش میآید
هنوز نالهٔ زینب به گوش میآید»
من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم
روز اول کآمدم دستور تا آخر گرفتم
آن لاله که عشق و خون بهارش بودند
گلهای مدینه داغدارش بودند
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
آن کشته که دین زنده به نامش باشد
پاینده نماز از قیامش باشد
عالم همه خاک کربلا بایدمان
پیوسته به لب، خدا خدا! بایدمان
کعبه، یک زمزم اگر در همه عالم دارد
چشم عشّاق تو نازم! که دو زمزم دارد
نی، ناله کرد و باز ترنّم، شروع شد
فصلِ هبوطِ آدم و گندم، شروع شد
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید