وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»
باز روگرداندم از تو، باز رو دادی به من
با همه بیآبرویی آبرو دادی به من
تا دل به سپاس میسپاری ای دوست
از نعمت و ناز، بهره داری ای دوست
جانا! به فروتنی، گر ایمان داری
یا میل به رفتار کریمان داری
از غنچۀ بوستان، شکوفاتر باش
سرسبز بمان و باغبان باور باش
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد
چون موج، خروشان و پریشان حالیم
دنیا طلبان بیپر و بیبالیم
گفت:«سُرّ من رَأی»، ترجمان «سامرا»ست
من ولی دلم گرفت... این حرم چه آشناست
در میان جامعه از آه خود با ماه گفتم
أیها الهادی النقی؛ یابن رسول الله گفتم
یادتان هست نوشتم که دعا میخواندم
داشتم کنج حرم جامعه را میخواندم
گل، دفتر اسرار خداوند گشودهست
صحرا ورق تازهای از پند گشودهست
از چشمۀ نور، ساغری پُر مِیْ کن
تجلیلِ بهار عمر، قبل از دِی کن
آن مقتدا كه هستی دارد قوام از او
خورشید و ماه نور گرفتند وام از او
عطر لبخند خدا پیچید در دنیای من
پنجمین خورشید تا گل کرد در شبهای من
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم
این هفته نیز جمعۀ ما بی شما گذشت
آقا بپرس این که چه بر حال ما گذشت!
اگر وطن به مقام رضا توانی کرد
غبار حادثه را توتیا توانی کرد
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
ای شکوهت فراتر از باور
ای مقامت فراتر از ادراک
ای بهشت آرزوهای علی
ای دو چشمت دین و دنیای علی
گر نگاهی به ما كند زهرا
دردها را دوا كند زهرا