بر درگهِ خلق، بندگی ما را کُشت
هر سو پیِ نان دوَندگی، ما را کُشت
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
بنشین شبی به خلوت خود در حضور خویش
روشن کن آسمان و زمین را به نور خویش
سوی پیریام بردند لحظهها به آرامی
لحظههای خوشحالی، لحظههای ناکامی
مبر به جای اطاعت به کار طاعت را
گران به خاطر مردم مکن عبادت را
از قضا ما را خدا از اهل ایمان مینویسد
ما أطیعوالله میدانیم، قرآن مینویسد
از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
در مسجدالنبی چه مؤدب نشستهاند
از خلسۀ صبوح، لبالب نشستهاند
جانبخشتر ندیده کسی از تبسمت
جان جهان! فدای سلامٌ علیکمت
به سویت آمدهام جذبهای نهان با من
چه کردهای مگر ای شور ناگهان! با من؟
سیر من سیر الیالله است تا مقصد تویی
کیستم؟ دست نیازم، لطف بیش از حد تویی
پس رهسپار جادۀ بیتالحرام شد
شصتوسه سال فرصت دنیا تمام شد
فاطمه مادر حسین و حسن
گله کرد از وصال شیرازی
با من بیا هرچند صبرش را نداری
یک جا مرا در راه تنها میگذاری
تویی امیر جمل، وارث رشادت حیدر
لوای صبر و جهادی به روی دوش پیمبر
باران میآمد با دعای دستهایت
در دشت میرویید گل از ردّ پایت
زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
بی نور خدا جهان منّور نشود
بی عطر محمّدی معطّر نشود
فکر کردند که خورشید مکدر شده است
کوثری دیده و گفتند که ابتر شده است
تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود