هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
دنیا چه کرد با غزل عاشقانهات
حال و هوای مرثیه دارد، ترانهات
قلم چگونه گذارد قدم به ساحت تو
توان واژه کجا بود و طرح صحبت تو
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
دلت زخمی دلت آتشفشان بود
نگاهت آسمان بود، آسمان بود
نور با آینه وقتی متقابل باشد
ذره کوچکتر از آن است که حائل باشد
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
همنوا بود با چکاچک من
غرّش آسمان و هوهوی باد
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
شب همان شب که سفر مبدأ دوران میشد
خط به خط باور تقویم، مسلمان میشد
گفتیم وقت شادی و وقت عزا، حسین
تنها دلیل گریه و لبخند ما حسین
سجاد! ای به گوشِ ملائک، دعای تو
شب، خوشهچینِ خلوت تو با خدای تو
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
دو جلوۀ ابدی از درخششی ازلی
به خُلق و خو، دو محمد؛ به رنگ و بو دو علی
نمیشد خالی از عَمّارها دور و برت، ای کاش
یلی همتای اَشتر داشتی در لشکرت، ای کاش
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
چقدر ریخته هر گوشه و کنار، غم اینجا
نشسته روی دو زانو امام، هر قدم اینجا
غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده؟
هلال را به سرِ نیزه وقت ظهر که دیده!
بر من بتاب و جان مرا غرق نور کن
از مشرق دلم به نگاهی ظهور کن