بر عمرِ گذشته کن نگاهی گاهی
از سینۀ خود برآر آهی گاهی
آن مقتدا كه هستی دارد قوام از او
خورشید و ماه نور گرفتند وام از او
عطر لبخند خدا پیچید در دنیای من
پنجمین خورشید تا گل کرد در شبهای من
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود