دل بر دو سه دم گرمی بازار مبند
امید به هیچ کس به جز یار مبند
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
از کوثر معرفت غزلنوشی کن
تا قافلۀ کمال همدوشی کن
بیآن که چو موج، در تلاطم باشی
با صبر و رضا، غرق تبسم باشی
تا کی به خروش و خشم، کاری کردن؟
مانند سپند بیقراری کردن؟
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
هفت آسمان در دستهای مهربانت بود
هرچند عمری سقف زندان آسمانت بود
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
خورشید هر شب میدمد از مشرق پیشانیات
وادی طور است این زمین یا خلوت عرفانیات
عجب فضائل عرشی، عجب کمالی داشت
چه قدر و منزلت و جلوه جلالی داشت
گرچه سوز همه از آتش هجران تو بود
رمز آزادی توحید به زندان تو بود
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
با خلق اگرچه زندگی شیرین است
ای دوست! طریق سربلندی این است
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
ای دوست! سخاوت، آسمانپیوند است
این شاخۀ سبزِ باغِ بیمانند است
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جا
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند