من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
نمکپروردهات ای شهر من خیل شهیداناند
شهیدانی که هر یک سفرهدار لطف و احساناند
نمردهاند شهیدان که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاویدند
آسمان خشک و خسیس، ابرها بیضربان
ناودانها خاموش، جویها بیجریان
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
میشود دست دعای تو به باران نرسد؟!
یا بتابی به تن پنجرهای جان نرسد؟!
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
تکبیر میگفتند سرتاسر، ذَرّات عالم همزبان با تو
گویا زمین را بال و پر دادی، نزدیکتر شد آسمان با تو
دلدادۀ عشق، از صفاتش پیداست
صدق سخن از صبر و ثباتش پیداست
به سویت آمدهام جذبهای نهان با من
چه کردهای مگر ای شور ناگهان! با من؟
سیر من سیر الیالله است تا مقصد تویی
کیستم؟ دست نیازم، لطف بیش از حد تویی
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
امروز که خورشید سر از شرق برآورد
از کعبۀ جان، قبلۀ هفتم خبر آورد
بگو با من که در آن روز و در آنجا چه میدیدی؟
شهید من! میان تیر و ترکشها چه میدیدی؟
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
دوباره زلف تو افتاد دست شانۀ من
طنین نام تو شد شعر عاشقانۀ من
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
ای که دل غریب من، با تو شد آشنا، رضا
اشک من است پنجه در پنجرۀ تو یا رضا
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
این حریم کیست کز جوشِ ملائک روزِ بار
نیست در وی پرتو خورشید را راه گذار...
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون