تو را ز دست اَجَل کی فرار خواهد بود؟
فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود
تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
نمردهاند شهیدان که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاویدند
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
در این همه رنگ، آنچه میخواهی نیست
در این همه راه، غیر گمراهی نیست
اینجا دل سفرهها پر از نان و زر است
آنجا جگر گرسنهها، شعلهور است
آسمان خشک و خسیس، ابرها بیضربان
ناودانها خاموش، جویها بیجریان
همیشه مرد سفر مرد جاده بود پدر
رفیق و همدم مردم، پیاده بود پدر
هر که راه گفتگو در پردۀ اسرار یافت
چون کلیم از «لَن تَرانی» لذت دیدار یافت
میشود دست دعای تو به باران نرسد؟!
یا بتابی به تن پنجرهای جان نرسد؟!
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
تکبیر میگفتند سرتاسر، ذَرّات عالم همزبان با تو
گویا زمین را بال و پر دادی، نزدیکتر شد آسمان با تو
دلدادۀ عشق، از صفاتش پیداست
صدق سخن از صبر و ثباتش پیداست
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
گردۀ مستضعفین شد نردبان عدهای
تنگناهای زمین شد آسمان عدهای