دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رُسته
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
و خانهها، همه، هر جا، خراب خواهد شد
در آسمان و زمین، انقلاب خواهد شد
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
شب است پنجرۀ اشک من چرا بستهست
تهی نمیشوم از درد عشق تا بستهست
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
عاشق آن صخرههایم، ماه را هم دوست دارم
کفشهایم کو؟ که من این راه را هم دوست دارم
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
جهان نبود و تو بودی نشانۀ خلقت
همای اوج سعادت به شانۀ خلقت
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
شهد حکمت ریزد از لعل سخندان، بیشتر
ابر نیسان میدمد بر دشت، باران، بیشتر
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
دمید ماه رجب رؤیتش مبارک باد
به دوستان خدا نعمتش مبارک باد
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!
هر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد