بغضها راه نفسهای مرا سد شدهاند
لحظهها بیتو پریشانی ممتد شدهاند
پر طاووس فتادهست به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچکسان؟
ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
با شمایم ای شمایان بشکهٔ دشداشهپوش
با وقاحت روی فرش نفت و خون میایستید