مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
شب است پنجرۀ اشک من چرا بستهست
تهی نمیشوم از درد عشق تا بستهست
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
عاشق آن صخرههایم، ماه را هم دوست دارم
کفشهایم کو؟ که من این راه را هم دوست دارم
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
شهد حکمت ریزد از لعل سخندان، بیشتر
ابر نیسان میدمد بر دشت، باران، بیشتر
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!
هر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
کویر خشک حجاز است و سرزمین مناست
مقام اشک و مناجات و سوز و شور و دعاست
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم
تا نام تو را دلم ترنّم کردهست
با یاد تو، چون غنچه تبسّم کردهست
از علم شود مرد خدا حقبینتر
عطر نفسش ز باغِ گل رنگینتر
ای هلالی که تماشای رخت دلخواه است
هله ای ماه! خدای من و تو الله است