ای در دلِ تو زلال ایمان جاری
ای زخمِ زمانه بر وجودت کاری
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
پروندۀ جرم مستند را چه کنم؟
شرمندگی الی الابد را چه کنم؟
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
عارفانى که از این رشته، سَرى یافتهاند
بىخبر گشته ز خود تا خبرى یافتهاند
رحمت باران اگر سیل است یا موج بلاست
هرچه هست از قامت ناساز بیاندام ماست
کجاست زندهدلی، کاملی، مسیحدمی
که فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
عید آمد و ما حواسمان تازه نشد
از اصل نشد اساسمان تازه نشد
شوکران درد نوشیدم، دوا آموختم
غوطه در افتادگی خوردم، شنا آموختم
اسفندِ امسالین چرا پَر، وا نکردی؟
پرواز در این ماهِ بیپروا نکردی
آسمان ابریست، آیا ماه پیدا میشود؟
ماه پنهان است، آیا گاه پیدا میشود؟
گوش بسپار که از مرگ خبر میآید
خبر از مرگ چنین تازه و تر میآید
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد