هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
در جادۀ حق، زلال جان بس باشد
یک پرتو نور جاودان بس باشد
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
بینور عبادت، دل ما دل نشود
باران امید و شوق، نازل نشود
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید