در جادۀ حق، زلال جان بس باشد
یک پرتو نور جاودان بس باشد
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
بینور عبادت، دل ما دل نشود
باران امید و شوق، نازل نشود