بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
بی تو چگونه میشود از آسمان نوشت؟
از انعکاس سادۀ رنگینکمان نوشت؟
آنقدر حاضری که کسی از تو دور نیست
هرچند دیده، قابل درک حضور نیست
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
سامرا امشب ز شبهای دگر زیباتری
در جلال و در شرف اُمّ القرای دیگری
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
بهار آمد و عطری به هر دیار زدند
به جایجای زمین نقشی از بهار زدند
هنوز میچکد از چشمها بهانۀ تو
بیا که سر بگذارد جهان به شانۀ تو
ای در نگاه تو رازِ هزارانِ درِ بستۀ آسمانی
کی میگشایی به رویم دری از سرِ مهربانی؟
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
روی تو را ز چشمۀ نور آفریدهاند
لعل تو از شراب طهور آفریدهاند
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
برای ما نگاهت آفتاب است
چراغان کردن دنیا ثواب است
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
ز عمق حنجره بر بام شب اذان میگفت
حدیث درد زمین را به آسمان میگفت
بر اسب بنشین که گردِ راهت قرق کند باز جادهها را
که با نگاهی بههم بریزی سوارهها را پیادهها را
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را