صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست
پیغمبر ما که منجی انسانهاست
این گفتۀ او امید بخشِ جانهاست
ایمان قدحی زلال از جام علیست
بر شانۀ آسمان رد گام علیست
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن
دلِ آگاه ز تن فکر رهايی دارد
از رفيقی که گران است جدايی دارد
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟
در مِهر پیامبر حیات است حیات
در نور هدایتش نجات است نجات
پیغمبر اعظم که به عصمت طاق است
در خُلق عظیم شهرۀ آفاق است
از چشمۀ نور، ساغری پُر مِیْ کن
تجلیلِ بهار عمر، قبل از دِی کن
اگر وطن به مقام رضا توانی کرد
غبار حادثه را توتیا توانی کرد
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش
مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد
خدا که در حرم امن خویش راهت داد
چشم تا وا میکنی چشم و چراغش میشوی
مثل گل میخندی و شببوی باغش میشوی
کسی که دیگر خود خدا هم، نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند، بیان نماید خصال او را
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود
ﮔﻠﻮﯼ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺸﻨﻪﺗﺮ ﻣﯽﮔﺸﺖ
ﭼﻮ ﺗﺎﻭﻟﯽ ﺯ ﻋﻄﺶ، ﺍﺯ ﺳﺮﺍﺏ ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺖ
ای لهجهات ز نغمۀ باران فصیحتر
لبخندت از تبسم گلها ملیحتر