شمیم اهل نظر را به هر کسی ندهند
صفای وقت سحر را به هر کسی ندهند
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است
ای آنکه فراتر از حضور نوری!
با این همه کی ز دیدهام مستوری؟!
در مِهر پیامبر حیات است حیات
در نور هدایتش نجات است نجات
پیغمبر اعظم که به عصمت طاق است
در خُلق عظیم شهرۀ آفاق است
باز روگرداندم از تو، باز رو دادی به من
با همه بیآبرویی آبرو دادی به من
از چشمۀ نور، ساغری پُر مِیْ کن
تجلیلِ بهار عمر، قبل از دِی کن
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش
مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد
خدا که در حرم امن خویش راهت داد
چشم تا وا میکنی چشم و چراغش میشوی
مثل گل میخندی و شببوی باغش میشوی
کسی که دیگر خود خدا هم، نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند، بیان نماید خصال او را
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود
ﮔﻠﻮﯼ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺸﻨﻪﺗﺮ ﻣﯽﮔﺸﺖ
ﭼﻮ ﺗﺎﻭﻟﯽ ﺯ ﻋﻄﺶ، ﺍﺯ ﺳﺮﺍﺏ ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺖ
ای لهجهات ز نغمۀ باران فصیحتر
لبخندت از تبسم گلها ملیحتر
نور «اِقرَأ»، تابد از آیینهام
كیست در غار حرای سینهام؟!
کريم السّجايا، جميل الشّيم
نبّى البرايا، شفيع الامم