پس رهسپار جادۀ بیتالحرام شد
شصتوسه سال فرصت دنیا تمام شد
باران میآمد با دعای دستهایت
در دشت میرویید گل از ردّ پایت
زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
بی نور خدا جهان منّور نشود
بی عطر محمّدی معطّر نشود
فکر کردند که خورشید مکدر شده است
کوثری دیده و گفتند که ابتر شده است
تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
در نگاهت دیدهایم این وصف بیمانند را
پاکی الوند را، بیباکی اروند را
حاج قاسم رفت اما داستانی مانده است
حاج قاسم رفت و راه بیکرانی مانده است
سلام روح بلندِ گذشته از کم دنیا!
تو ای مسافر بدرود گفته با غم دنیا
حاج قاسم سلام! آمدهام،
با خودت راهی نجف بشوم
جمعه حدود ساعت یک، نیمهشب، بغداد...
این ماجرا صدبار در من بازخوانی شد
ایستاده کنار مردم شهر
چون همیشه صمیمی و ساده
چشمان جهان محو تماشایت بود
ایثار چکیدهای ز تقوایت بود
تابید بر زمین
نوری از آسمان
بخوان به نام شکفتن، بخوان به نام بهار
که باغ پر شود از جلوۀ تمام بهار
میزبان تو میشود ملکوت؟
یا ملائک در آستان تواند؟