ای نیّت تو رو به خدای آوردن
برخیز! به قصد رونمای آوردن
جانا به خدای کعبه رو باید کرد
با او همه وقت گفتگو باید کرد
در جادۀ حق، زلال جان بس باشد
یک پرتو نور جاودان بس باشد
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
به کربلای تو یک کاروان دل آوردم
امانتی که تو دادی به منزل آوردم
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
مرگ من بود دمی کز تو جدایم کردند
در همان گوشۀ گودال فدایم کردند
از آن ساعت که خود را ناگزیر از تو جدا کردم
تو بر نی بودی و دیدی چهها دیدم، چهها کردم
سحر چون پیک غم از در درآید
شرار از سینه، آه از دل برآید
داستانهایی که از شام خراب آوردهام
عالمی از صبر خود در اضطراب آوردهام
ز نینوای تو رفتم چو نی، نوا کردم
چنان که بادیهها را چو نینوا کردم
ما را که غیر داغ غمت برجبین نبود
نگذشت لحظهای که دل ما غمین نبود
آنچه از من خواستی با کاروان آوردهام
یک گلستان گل به رسم ارمغان آوردهام
برگشتم از رسالت انجام دادهام
زخمیترین پیمبر غمگین جادهام
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود
با پای سر به سِیْر سماوات میرویم
احرام بستهایم و به میقات میرویم
آن بادهای که روز نخستش نه خام بود
یک اربعین گذشت و دوباره به جام بود
با تیر غم و بلا، نشانش نکند
حیران زمین و آسمانش نکند
میخواهی اگر روشنی آب شوی
یا در شب تیره مثل مهتاب شوی
ای آن که به لب نشانده لبخندی را
بشنو ز امام مهربان، پندی را
بر سفرۀ این و آن، سخن ساز مکن
جز درگه حق نیازت ابراز نکن
خواهی که تو را عشق به منزل ببرد
کشتیِ تو را خدا به ساحل ببرد
چون صبح، کلید آسمان میدهدت
عطر خوشِ عمر جاودان میدهدت
گر زن به حجاب خویش مستور شود
از دیدۀ آلوده و بد دور شود
میخواهی اگر رزق فراوان برسد
از ابر کرم بارش باران برسد