گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
سر به دریای غمها فرو میکنم
گوهر خویش را جستجو میکنم
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
پیکار علیه ظالمان پیشهٔ ماست
جان در ره دوست دادن اندیشهٔ ماست
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
تا چند از این داغ لبالب باشیم
در آتشِ آه و حسرت و تب باشیم
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان
«معاشران گره از زلف یار وا نکنید»
حریم وحدت دل را ز هم جدا نکنید
سلمان کیستید؟ مسلمان کیستید؟
با این نگاه، شیعهٔ چشمان کیستید؟
این بار، بار حج خود را مختصر برداشت
آن قدر که گویا فقط بال سفر برداشت
غسل در خون زده احرام تماشا بستند
قامت دل به نمازی خوش و زیبا بستند
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشهٔ آل سعود را؟
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد