آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
دلی داشت تقدیم دنیا نکرد
به دریا زد، این پا و آن پا نکرد
شبم در حضوری لبالب گذشت
کدامین شبم مثل آن شب گذشت
کربلا را میسرود اینبار روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
دستهگلها دستهدسته میروند از یادها
گریه كن، ای آسمان! در مرگ توفانزادها
آشفته كن ای غم، دل طوفانی ما را
انكار كن ای كفر، مسلمانی ما را
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!...
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
بشکستهدلی، شکسته میخواند نماز
در سلسله، دستبسته میخواند نماز
شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
با بستن سربند تو آرام شدند
در جادۀ عشق، خوشسرانجام شدند
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
بنگر به شکوه سوی حق تاختنش
بر قلۀ عشق پرچم افراختنش
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم