کربلا را میسرود اینبار روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
بشکستهدلی، شکسته میخواند نماز
در سلسله، دستبسته میخواند نماز
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
کجا سُکری که اینجا هست، در خُم میشود پیدا؟
بگو مستی ما از دور چندم میشود پیدا
مِنّی اِلَیْکِ... نامهای از غربت ایران
در سینه دارم حرفهایی با تو خواهرجان
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
اى جوهر عقل! عشق را مفهومی
همچون شب قدر، قدر نامعلومی
بر درگهی سلام که ذلت ندیده است
آن را خدا چو عرش عزیز آفریده است
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
قرار بود بیایی کبوترش باشی
دوباره آینهای در برابرش باشی
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ
...و به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
دل من باز گرفته به حرم میآید
درد دلهاست که از چشم ترم میآید
دل شکسته...تن خسته، آمد از در ساعت
سلام داد و کمی مکث کرد باز به عادت
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن