شعله باش اما چنین بر آشیان خود مزن
دود کن خود را ولی در دودمان خود مزن
بغضها راه نفسهای مرا سد شدهاند
لحظهها بیتو پریشانی ممتد شدهاند
پر طاووس فتادهست به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچکسان؟
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
با شمایم ای شمایان بشکهٔ دشداشهپوش
با وقاحت روی فرش نفت و خون میایستید
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد