بغضها راه نفسهای مرا سد شدهاند
لحظهها بیتو پریشانی ممتد شدهاند
پر طاووس فتادهست به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچکسان؟
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
با شمایم ای شمایان بشکهٔ دشداشهپوش
با وقاحت روی فرش نفت و خون میایستید