در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
آن لاله که عشق و خون بهارش بودند
گلهای مدینه داغدارش بودند
ای آن که به لب نشانده لبخندی را
بشنو ز امام مهربان، پندی را
بر سفرۀ این و آن، سخن ساز مکن
جز درگه حق نیازت ابراز نکن
خواهی که تو را عشق به منزل ببرد
کشتیِ تو را خدا به ساحل ببرد
چون صبح، کلید آسمان میدهدت
عطر خوشِ عمر جاودان میدهدت
گر زن به حجاب خویش مستور شود
از دیدۀ آلوده و بد دور شود
میخواهی اگر رزق فراوان برسد
از ابر کرم بارش باران برسد
گفتند: «غنا» از آرزو کاستن است
خود را به غنای طبع آراستن است
از لطف نسیم، گل شود گلگونتر
زیباتر و دلرباتر و موزونتر
تا قسمت ماست برگ برگ افتادن
چون غنچه ز بارش تگرگ افتادن
گر زنده دلی مرام تکریم بگیر
ور مرده دلی مجلس ترحیم بگیر
روشن چو دل از نور محبت گردد
با مهر قرین، دور ز محنت گردد
گر بنده به حق رسید، مولا گردد
وز بندگی ار گریخت، رسوا گردد
باید گلِ سرزمین ادراک شدن
از خاک برآمدن به افلاک شدن
هرکس که دلش به آسمان پیوستهست
از کوچکی دغدغهها وارستهست
میجویی اگر رسم جوانمردان را
بشنو ز امام، سیرت آنان را
در وادی خیر، قصد تقصیر مکن
این مرحله را پی به تدابیر مکن
در عمر دو روزه خوبرویی بهتر
گر راحت خویش را نجویی بهتر
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
بر عمرِ گذشته کن نگاهی گاهی
از سینۀ خود برآر آهی گاهی
ای موجِ صفا، روانۀ ساحل تو
ای مهر و وفا، سرشتِ آب و گل تو
از مرکب سرکش، تو سواری مَطَلب
یعنی: ز هوایِ نفس، یاری مطلب